کودکانه‌ای در قدمگاه عاشقان/ ۵

پادکست | مزاحم یا مراحم

کد خبر: 4232999
تاریخ انتشار : ۰۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۵

پیاده‌روی عظیم اربعین، آئینه‌ ارادت سالکان نهضت حسینی به غروب چهلمین روز اباعبدالله؛ در بطن خود قصه و روایت‌هایی دارد که برخی از آنها کم از اعجاز نیست؛ رخدادهایی که بیان هر یک از آنها مُهر تائیدی بر تلالو خورشید بی‌غروب معارف «مکتب سرخ» به شمار می‌رود. به مناسبت این تجمع عظیم مسلمانان جهان، پادکست «کودکانه‌ای در قدمگاه عاشقان» با خوانش فاطمه‌ سادات میرزاباقری و روایت متنی امین خرمی از یک حادثه واقعی رُخ داده در مسیر این حرکت در گروه چندرسانه‌ای ایکنا تهیه و تولید شده است. در ادامه پنجمین قسمت این پادکست با روایت زینبِ عاشق پدر؛ به روایت انتخاب در دوراهی شک و یقین به مهر حسینی توسط سالکش می‌پردازد که تقدیم مخاطبان گرامی ایکنا می‌شود.

بابا حسین جون سلام... منم زینب؛ دخترت!... نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم وقتی دیشب مامان تلفنی گفت که یه بار چشمتو باز کردی.. درسته که دوباره به کما رفتی، اما دکتر‌ها گفتن که این نشونه خوبیه و مطمئنم که همه این نشونه‌ها دست‌به‌دست هم میده تا خیلی زود حالت خوب شه و دوباره زینب بپره بغل بابا حسینش و بگه که چقدر دوستش داره...
 
بابا حسین باور می‌کنی عمود ۱۰۰۰ رو هم همراه عمو ابوالفضل رد کردیم... راستش رو بگم اول سفر فکر نمی‌کردم بتونم این‌همه راه رو پیاده بیام. اما نه‌تن‌ها خسته نیستم که هرچی نزدیک‌تر می‌شم آروم‌تر و آروم‌تر می‌شم... اینم دقیقاً شما گفته بودی که مسیر پیاده‌روی اربعین واسه زائرای امام حسین (ع) خستگی نداره که هیچ، پر از آرامشه.
 
توی مسیر که می‌اومدیم هرازچندی چشمم تابلو‌هایی می‌خورد که عکس سردار حاج قاسم روشون نقاشی شده بود... بازم همون جور که شما گفته بودی همیشه به ایشون سلام می‌دادم... حتی بار‌ها دیدم که خیلی از آدما هم جلوی یه کدوم از این تابلو‌ها وایمیستن و علاوه براین‌که به سردار سلام می‌دادن، زیر لب شروع می‌کردن با ایشون حرف زدن... فکر کنم لقب سردار حاج قاسم؛ یعنی «سردار دل‌ها»، نشون می‌ده که توی دل همه آدما، همه عاشقای امام حسین (ع) هست و حضور داره... هیچ ایرانی رو نمی‌تونی پیدا کنی که حاج‌قاسم، سردار دل‌ها رو دوست نداشته باشه...
 
یادمه اولین جمله‌ای که شما از حاج‌قاسم به من گفتی و توی ذهنم ثبت شد این بود که ایشون گفته بودن «ما ملت امام حسینیم!» ... این‌جا دارم می‌بینم... عاشقا، یاران و ملت امام حسین (ع) رو اینجا دارم خودم می‌بینم.
 
باباحسین حول‌وحوش عمود ۱۰۰۰، موکبی دیدم که روش نوشته بود «موکب دختران حاج‌قاسم» ... ناخودآگاه یه نگاه به عمو ابوالفضل کردم که جلوی عکس بزرگ حاج قاسم وایستاده بود و داشت زیر لب یه چیزی می‌گفت، منم آروم به در ورودی موکب نزدیک شدم... خب منم دختر حاج قاسمم دیگه... از جلوی در موکب داخل رو نگاه کردم، دیدم کلی دختر خانم که البته از من بزرگ‌تر بودن اونجا حسابی مشغول بودن...
 
بعضی‌ها روی میز داشتند نقاشی می‌کشیدن؛ بعضی‌ها داشتن یه چیزایی می‌نوشتن یا با لپ‌تاپ چیزایی رو تایپ می‌کردن؛ بعضیام داشتن سربند، چفیه و سجاده رو توی پارچه‌های سبز کوچیک می‌ذاشتن و با روبان قرمز دور اون‌ها رو می‌بستن... فکر می‌کنم که اینا نذری بودن... خیلی دلم می‌خواست که برم تو؛ ولی هیچ دختری هم‌سن‌وسال خودم ندیدم! همین‌جوری داشتم به حرف‌های شما، به چیزایی که از سردار دل‌ها برای من و عمو گفتی، مبارزه‌هاشون، به شهادتشون فکر می‌کردم که احساس کردم یه دست گرمی روی شونم نشست.
 
فکر عمو ابوالفضله؛ برگشتم بگم عمو... دیدم یه خانومی با لبخند داره منو نگاه می‌کنه و می‌گه «چرا نمیای تو؟» ... گفتم «سلام! اسم من زینبه» ... گفت «سلام! منم طاهره هستم» ... گفتم «طاهره خانم، دیدم این‌جا هیچ دختری هم‌سن‌وسالم نیست؛ شما هم سرتون شلوغه؛ نخواستم مزاحم بشم». گفت «زائر امام حسین (ع) مگه مزاحم می‌شه؟! عاشق حاج‌قاسم مگه مزاحم می‌شه؟! بیا بریم تو زینب جان!...»
 
خلاصه باهم رفتیم و بدون اینکه بپرسم اینجا چه خبره، گفتش که «ما تو این موکب، همون جوری که حاج‌قاسم بزرگ همه دخترای ایران رو دختر خودش می‌دونست، تلاش می‌کنیم تا به سهم خودمون نشون بدیم که مبارزه، شهادت و عشقی که حاج‌قاسم به امام حسین (ع) داشت، مثل یه موج بزرگ بین همه دخترای ایرانی پخش شده... ما تو موکب حاج قاسم تلاش می‌کنیم تا خاطرات زائرای اربعین رو به شکل داستان، قصه، روایت، تابلوی نقاشی یا خاطره بنویسیم، بکشیم و ثبت کنیم. بعد به همه جهان نشون بدیم که عشق و علاقه ایرانی‌ها به سردار دل‌ها؛ عشق و علاقه ایرانی به سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع) و یاران باوفاش فقط به ایران ختم نمی‌شه! به‌عنوان دختر‌های حاج‌قاسم یه تصویر از مفهوم عشق به امام حسین (ع) و علاقمون به نهضت و مکتب امام رو نشون بدیم... حتماً شنیدی که هیچ ایرانی نیست که پای سفره...»
 
حرفشو قطع کردم و گفتم «امام حسین (ع) بزرگ نشده باشه!...» ... بعد هر دو زدیم زیر خنده و با سر گفتم «بله، اینو بابام همیشه می‌گفت» ... بعد بدون این‌که بازهم ازش بپرسم گفتم «منم می‌تونم خاطراتمو بگم؟». گفت «چرا که نه...» بعد گوشی همراهش رو روی حالت ضبط صدا گذاشت و گفت «بسم‌الله!» ...
 
منم شروع کردم همه خاطراتمو از شما، برق‌گرفتگی برای تکیه محل، به کما رفتن‌تون گفتن. از سفر پیاده‌روی که قرار بود با هم‌دیگه بیاییم و حالا با عموم هستم؛ از فاطمه خانم و عمو حبیب که یه شب خونه‌شون مهمون‌شون بودیم؛ از حسن آقا هم‌رزم شما که توی راه دیدیم؛ م از دوستم رباب که با هم‌دیگه آب معدنی بین زائرا پخش کردیم گفتم... آخر سر هم از هدف سفرم گفتم که برای شفای باباحسینم اومدم... غرق گفتن خاطرات بودم و اصلاً نفهمیدم که چقدر صحبت کردم.

 
اما باباحسین، تو تمام طول گفتن خاطراتم، مدام صدایی رو توی ذهنم و توی گوشم می‌شنیدم که می‌گفت «زینب... زینب... زینب...» ...، اما وقتی چشمم به چشم طاهره خانم افتاد که روی صورتش چندتا قطره اشک بود، اما لب‌هاش داشت می‌خندید گفتم «شما هم شدید مثل مامانم... هر وقت که باهاش درباره باباحسینم و امام حسین (ع) صحبت می‌کنم با چشماش گریه می‌کنه و با لباش می‌خنده.»
طاهره خانم بغلم کرد، سرم رو بوسید و گفت «این خاصیت زینب بودنه... حرف‌های زینب و زینب‌ها چشم آدم رو شاید تَر بکنه، اما لب‌هاشون رو به‌خاطر امید و عشق به امام حسین (ع) و سردار دل‌ها می‌خندونه!».
 
تو همین صحبت‌ها بودم که یه دفعه دیدم عمو ابوالفضل دو زانو جلوی در موکب کنار صندلی‌ای که من نشسته بودم و داشتم با طاهره خانم صحبت می‌کردم خورد روی زمین و با صدای بلندی گفت «زینب! دیوونه شدم!... فکر کردم گمت کردم!... این‌همه داد زدم چرا جواب ندادی دختر.» ..
 
تازه فهمیدم وقتی‌که داشتم خاطراتمو واسه طاهره خانم تعریف می‌کردم؛ صدای زینب، زینبی که توی گوش‌هام می‌شنیدم فریاد‌های عموابوالفضل بود که بین جمعیت زائرای پیاده‌روی اربعین داشت مَنو صدا می‌کرد و نگران شده که من گم شدم! بدون اینکه بخوام هول بشم برگشتم گفتم «عمو ابوالفضل از شما بعیده... مگه جمله بابا... جمله داداش خودتون رو فراموش کردید که همیشه می‌گفت هرکی با سردار دل‌ها باشه، هرکی با حاج قاسم باشه، گم نمی‌شه!».
 
رنگ صورت سرخ عمو که تو این گرمای آفتاب مدام دنبال من این‌ور اون‌ور دویده بود عوض شد و مات و مبهوت داشت به من نگاه می‌کرد و گفت «آره زینب جان... چرا فراموش کردم؟.. مگه می‌شه کسی با حاج‌قاسم باشه و گم بشه؟.. تو فسقلی چه درس بزرگی بهم دادی عمو!» ...
 
طاهره خانم رو کرد به عمو و گفت «نه آقا... زینب این درس رو به همه ما داد!» و گفت «اجازه می‌دی اینو هم توی خاطرت بیارم؟» ... من با خنده سرمو تکون دادم گفتم «چرا که نه!...»
 
باباحسین خیلی دلم برات تنگ شده و امیدوارم که هرچه زودتر حالت خوب بشه... دیگه چیزی به بین‌الحرمین نمونده... جات اینجا خیلی خالیه ولی توی قلب منی... خیلی دوستت دارم باباحسین از طرف دخترت زینب...

انتهای پیام
captcha